Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.

چهار زرافه آن سوی پرچین - نقطه سر خط
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.




.

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 71947


RSS
چهار زرافه آن سوی پرچین
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال شنبه 89/3/29 در ساعت 9:5 عصر

سلام بازم سلام . این دفعه آپم با همیشه فرق داره این آپ بین من و asterوچنگیز مشترکه.

 

یه وقت فکر نکنی آپم در مورد حیوانات جنگل و یا شکل تئوری برنامه ی وزین راز بقاست . نه. البته خیلی دور از تصورت هم نیست . این مطلب در مورد ماست. ما که مثل زرافه های گرسنه تا یه میوه رو درخت میدیم حمله می کردیم به درخت و یه درخت میوه هم از دست ما امان نیافت.(البته شایان گفتن است که چنگیز خیلی زرافه نبود ولی یک جنگلی به تمام معنا بود وبرای نشان دادن هویت ارزشمندش ابدا حاضر به پوشیدن جوراب نشد.)

اینها همه مقدمه ای بود تا بفهمی چه مطلبی را خواهی خواند و اما اصل مطلب:

 

چه جای مزخرفی بود این فشم. هر بار که مدرسه کمبود اردوگاه پیدا می کرد یا از چاقی بیش از حد دانش آموزان خبر می یافت برنامه ی فشم را می گذاشت آخر برای رسیدن به اردوگاه لازم بود یک کوه نوردی اساسی بکنیم  که قطعا 5 کیلو کم کردن رو ی شاخش بود. ما بیچاره ها هم که در فضای امتحان آلود تهران خفه شده بودیم این بار هم مثل تمام دفعات قبل تن به این شکنجه دادیم تا بلکه روحمان آزاد و مغزمان رها گردد.

ولی این بار چیز دیگری بود نه به خاطر آنکه سعادت همسفری با سرکار الیه بانو خانم مقیصی را یافته بودیم (که این خود موجب مسرت بود.) و نه به خاطر آنکه قرار بود از شر هدی خلاص شویم .بلکه به خاطر گیرهای بی پایان عزیزانی که در این اردو همراهیمان می کردند من جمله سرکار خانم رشیدیان که بیش از همه در این مورد بر گردن ما حق داشتند.

بله ایشان در هیچ کار شرارت باری ما را از گیر های دلنوازشان محروم نفرمودند و ماهم در پاسخ به این مرحمتشان سپاس گذاری های لازم را با کلام شب بخیر زهرا تقدیم کردیم.راستش این کلام را زمانی برای قدردانی از زحمات معلمان در عرصه ی سریش شدن یافتیم که شب هر وقت در زمانی که ما غرق صحبت و کرکر و خنده بودیم( در حالی که همه می بایست می خوابیدند )معلم ها برای عمل به این وظیفه ی خطیر گیر دادن به سراغمان می آمدند ، با این کلام سخنشان را متوقف می کردیم و وانمود می کردیم که داریم می خوابیم. آخر هم دستمان با یک سوتی عظیم توسط aster عزیز رو شد که مفصلا در این باب در وب چنگیز خوانده اید.

......................................................................................

حوصله ی من و  aster سر رفته بود هر کس دنبال کاری بود . پیشنهاد دادم که به بالا جایی که تنها برای خوابیدن در شب بود برویم و ببینیم که چه خبر است. از پله ها بالا رفتیم . به هر یک از اتاق ها سرک کشیدیم و در حالی که هیچ چیز جالبی را در آنجا نیافته بودیم اتاق آخر راهم که خودمان در آنجا خوابیده بودیم نگاهی انداختیم.

چشممان به دشک هایی که به صورتی جالب برای بازی توسط خودمان چیده شده بودند افتاد . بی مهابا روی تشک ها رفتیم و شروع کردیم به بازی کردن و اقعا هیجان انگیز بود که پای همدیگر را می گرفتیم و خودمان را از پنجره آویزان می کردیم و کسی که پا گرفته بود می توانست با یک حرکت به جلو فردی که غرق کوه و آسمان بود را به شوفاژ بزد. تصمیم گرفتیم بقیه را هم خبر  کنیم . ولی فقط چنگیز و هدی و سیاه و سفید و زینب را. سیاه و سفید را نیافتیم ولی با بقیه شروع کردیم به بازی آنقدر حال داد که صداهای به آسمان رفته مان را فراموش کردیم و آنجابود که در حالی که هممان یه دفعه روی هم روی یک تشک افتاده بودیم .......................

بلی چهره ی جذاب خانم رشیدیان در حال عمل به وظیفه را دیدیم . در آنگاه که به شدت مورد غضب قرار گرفته بودیم همه گفتیم:شب بخیر زهرا

........................................................................................

بله خدا نیاورد اینگونه ضایع شدن را .

البته این قطره ای از رسوایی ها و ضایع شدنمان در سفر بود آنجا که واقعا همگی با تمام وجود ضایع شدیم جایی دیگر بود جایی که به قول خانم گرامی پسر ها هم آنجا نمی روند بله ما در آن سوی پرچین  بودیم و آنجا بود که واقعا از ضایع شدنمان شگفت زده شدیم . آنقدر که حتی نتوانستیم بگوییم :شب بخیر زهرا 

........................................................................................

من و چنگیز در سیاهی شب راهی را کشف کرده بودیم که به پشت دیوار اردوگاه و ویلای کناری راه می یافت . در آن شب سیاه کمی ترسیدیم که از اردوگاه دور شویم از طرفی هدی و aster هم از ما دور شده بودند و انگیه ی گوش دادن به حرف های خصوصی آنها هم از بین رفته بود . نه راستش به حرفشان گوش ندادیم فقط اذیتشان کردیم . مهم نیست مهم این است که ما از سیاهی شب ترسیدیم و به آن سوی پرچین نرفتیم ولی حالا که روز شده بود و از بی هیجانی داشتیم جان می دادیمبههترین وقت برای تحقق بخشیدن به داستان زرافه ها در آن سوی  پرچین بود . سیاه و سفید و زینب حاضر نبودند با ما بیایند و نلمشان ر لیست زرافه ها ثبت گردد.ولی ما چهار تا با یک ملحفه پر میوه هایی که با روحیه ی زرافگی مان جمع کرده بودی به آن طرف دیوار پریدیم و کمی آن طرف ترشروع کردیم به خوردن . دانه ی آنهارا هم به روح عزیزان نثار کردیم .  کمی که گذشت با آسودگی از دیوار بالا رفتیم و به اردوگاه بر گشتیم. آن سوی پرچین راه باریکی روی کوه بود . لذا رفتن به آنجا کمی ترس و هیجان مخلوط داشت که هر چه من و aster و هدی گشتیم مکان دیگری را نیافتیم که چنین خصوصیتی داشته باشد . پس دوباره چنگیز را مجبور کردیم که با ما به آن سوی پرچین بیاید تا این بار از راهی خطرناک تر به سمت رودخانه برویم .چنگیز با یک دندگی حرف مارا نپذیرفت اما با اصرار ما تن به این شرارت داد.

همه چیز را پیش بینی کرده بودیم و راه بازگشت را هم با چاره اندیشی aster یافتیم.هیچ کس نمی توانست ما را ببیند . هر چند قدم قسمتی از دیوار اردوگاه  خالی بود و شکل پنجر می نمود . مجبور بودیم وقتی راه می رویم به خاطر همین شبه پنجره ها خم شویم.با این حال بچه هایی که در آنسو در اردوگاه بودند از صدای پایمان از حضورمان آگاهی می یافتند و ما به آنها می سپردیم که مراقب اوضاع باشند.

یکی از آن طرفی ها به ناگاه اما آرام گفت: بچه ها بچه ها

آرام دو زانو نشستیم نفس هامان بند آمده بود. در آن حین که همگی به عبارتی مرده بودیم هدی بلند بلند می پرسید چه شده و کی آمده 

نفس هامان حبس شده بود شاید این هیجان ناگهنی 5 ثانیه هم طول نکشید ولی به عبارتی مردیم و زنده شدیم.

این بار هم خانم رشیدیان با آن صدای دلپذیر فرمودند :دیدمتان سریع بیایید این طرف. ما بدون هیچ کامی در حالی که سرمان را پاین انداخته بودیم بازگشتیم . خانم رشیدیان به قول گفتنی از این همه هماهنگی و درایت در امر از دیوار بالا رفتن  کف کرده بودند.

بعد از بازگشتن از آن سوی پرچین متوجه شدیم که معلمین بر خلاف پیش بینی ما جمیعا داشتند ز پنجره ی طبقه بالا ما را می دیدند. 

در نهایت شعور خودمان رفتیم و از خانم گرامی عذر خواستیم ولی ناراحتی در چهره ی ایشان موج میزد آخر ایشان همین صبح با ما  درد دل کرده بودند که چقدر در مورد بچه ها موظفند و بچه ها نباید چنان شرارت هایی کنند مایی که حالا به ایشان ثابت کردیم این حرف ها با ما که تنها افرادی بودیم که به کوه رفته بودیم یس به گوش خر خواندن است.

خدایی خیلی حال داد که اینطوری گیر افتادیم اصلا اگه گیر نمی افتادیم حال نمی داد.

....................................................................................

بله دیگر خیلی عالی بود این همه خوشی به آب بازی های سر ظهر( که شایان گفتن است aster به بهانه ی دیدن سوراخی کیسه اش که من برای خیس کردن سیاه وسفید پر کرده بودم ، آبها را روی سرم خالی کرد. این یکی از همه ی کیسه هایی که تا ان وقت روی سرم ریخته شده بود بیشتر لجم را در آورد.)و اینکه هدی که دست به سیاه و سفید (البته نه آن سیاه و سفید) نمی زد قرار بود توالت بشوید ،مزین شده بود. 

ولازم می دانم در پایان مطلب از سیاه و سفید عذر بخواهم که اصلا اردو بهش خوش نگذشت وحسنا که اصلا نفهمیدم چرا نیومد...

                                                                                                                                                                          پایان

 

 




.:: نظرات () ::.
عناوین مطالب وبلاگ نقطه سر خط

.:: Design By : wWw.Theme-Designer.Com ::.


Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.