Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.

دلم می خواد داد بزنم. - نقطه سر خط
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.




.

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



بازدید امروز: 40
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 71966


RSS
دلم می خواد داد بزنم.
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال چهارشنبه 89/10/8 در ساعت 3:38 عصر

همه جا تاریک بود. شاید لامپ مهتابی کوچکی که وسط حال سوسو می زد تنها نمودی از وجود حیات تو اون خونه ی متروکه بود. دلش گرفته بود. می خواست فریاد بزنه. اما نمی دونست سر کی باید داد بکشه. می خواست فریاد بزنه که بس کن. بسه این همه عذاب کشیدن. تو که می دونی آدمش نیستی. می دونی نمی تونی با خودت بجنگی. نمی تونی مثل بقیه ی آدم ها زندگی کنی. تو که می دونی روحت تحلیل میره اگه بخوای ازش فرار کنی. تو که می دونی آدمی. نکن بس کن این مسخره بازی های روح فرسا رو تمومش کن.

کاش میکشید. کاش می کشید فریادی رو که ستون ها می بایست از شدت صدا بر سرش فرو می ریختن و زیر فریاد و فغان خودش له می شد. کاش می کشید فریادی رو که گوش های قلبش رو کر کرده بود. کاش می کشیدد کاش داد می زد که خونه در ین سکوت مرگ آلود نمیرد. آخه تا که. تا کی سکوت می کنی؟ تا کی فرار می کنی؟ از خودت از خدا؟

تنها چیزی که سراسر خونه رو پر کرده بود سکوت بود و گرد غمی که انگار تموم روشنایی ها رو تاریک کرده.

فرار می کرد از روشنایی. از صدا.

کتاب رو بستم. چقدر حال دخترک بیچاره شبیه من بود. تو تاریکی اتاق فرو رفتم. چه سوزی می اومد.

عجب رسمیه رسم زمونه

قصه ی برگ و باد خزونه

میرن آدما ازونا فقط خاطره هاشون باقی می مونه.....

این همون صدایی بود که هروقت از تو کوچه میومد سر عالم و آدم فحش می دادم که چرا نمی ذارین درس بخونم. حالا چقدر دوستش داشتم. می خواستم برم پایینو ده هزار تومن بذارم تو دست طرف که فقط از این کوچه رد نشه. نره. من میخواستم بشنوم. بشنوم این صدایی رو که شاید این بار هم منو به شادی برمی گردوند. مثل همون روزا تو شمال. مامان و بابا عقب راه می رفتن و من و خواهرم جلو از کنار دریا بر می گشتیم. اینو یه صدا می خوندیمو مثل دیونه ها آهنگشو تند می کردیم که شاد بشه. یادته؟ یادته امشب شب مهتابه می خوندیم؟ چقدر مامان بابا چپ چپ نیگاهمون می کردن. اون شعره چی بود؟ آهان دختر حاجی الما...

یادته مثل خلا راه می رفتیمو می خوندیم. آهنگامون که ته می کشید می رفتیم سراغ نو حه و مداحی و این حرفا. یه خیابون بهشتی اسمش بین الحرمینه... چه روزگار خوشی. دلم می خواد برگردن. دوست دارم دوباره بچه بشم .

پی نوشت: بچه ها تو بد هچلی افتادم. ظاهرا آروممو می خندم ولی دلم پر فریاده دعام کنین. دیگه کم اوردم. احساس می کنم خدا یه جورایی می خواد مجازاتم کنه...




.:: نظرات () ::.
عناوین مطالب وبلاگ نقطه سر خط

.:: Design By : wWw.Theme-Designer.Com ::.


Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.