Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.

نقطه سر خط
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.




.

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 70301


RSS
(چی بذارم این عنوان کوفتی رو؟؟؟)
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال یکشنبه 90/6/27 در ساعت 10:46 عصر

طلوع می کند خورشید...

و دلم در حسرت یک جرعه از ماه است...

چشمهای من به ظلمت خو گرفته...

اشکهایم ارمغان روشنی نیست.

پ.ن: دلم گرفته. سرم هم گرفته!!!!!!کلا حالم گرفته. آخه امروز عقل و احساسم جنگی کردند در حد جنگ جهانی اول.دیگه حال هر دو بد بود نتونستم از هیچ کودوم کمک بگیرم یه پست درست درمون بذارم اینم من باب خالی نبودن عریضه.




.:: نظرات () ::.
زمان.......
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال یکشنبه 90/6/13 در ساعت 11:26 عصر

با تمام توان می خوام نگهش دارم.

همیشه همه بهم میگن انگشتام از حد معمول کوتاه تره . همین انگشت ها کوتاه و کوچولومو به هم گره می زنم. کف دستمو محکم می کنم . کمی خم می شم به جلو. پاهامو فشار میدم به زمین که نتونه از زمین جدام کنه. بعد با تمام قدرت میگیرمش. اما بی فایده.

انگار فرار می کنه. بی جهت دنبالش می کنم. با تمام توان می دوم. باور نمی کنم سرعتش از من بیشتر باشه. اما بهش نمی رسم. انگار تا به چنگم میاد همون لحظه است که از دستش میدم. بی تامل می دوم. با سرعتی شاید هزاران مایل سریع تر از اون. می خوام از روبرو بگیرمش که نتونه واکنشی نشون بده نتونه در بره. دوست دارم این بار من تو حصارش بکشم. دوست دارم اینبار من فاتح این مسابقه باشم. می دوم.سریعتر سریعتر سریعتر از قبل. گاهی احساس می کنم خس خس نفسهام صدای مرگه که به گوشم میرسه. به زور نفس میکشم. از هیجان زیاد قلبم از تپش ایستاده. پاهام بی اراده می دوند. سینه ام مثل یه بقچه بالا اومده و نمی ذاره نفس بکشم. همچنان می دوم. می دوم که در حصارش بکشم. می دوم که به همه ثابت کنم. همه چیز رو. توی دستمه. میگیرمش. الانه. دستامومحکم می کنم به سختی نفس می کشم. بازوهاموباز میکنم. الانه. الان.میگیرمش. چشمامو می بندم. تمرکز می کنم. می گیرمش.

 زمان توی دستامه. داره نفس نفس میزهنه. من به حصار کشیدمش.

چشمامو باز می کنم.

 

وای باور نکردنیه. چیزی که روی دستامه بدن کبود و سرد خودمه.

پلکامو بازتر می کنم. بازوانش مرا در بر گرفته.

چه بی جهت تقلا می کردم.....

پ.ن: زمان......( بزرگترین سرمایه)...........(بزرگترین محدودیت)............

پ.ن:با عرض معذرت از همه ی دوستانی که پیامک می زنن و جوابشونو نمی دم. موبایلم یه طرفه شده.نمی تونم.




.:: نظرات () ::.
آنجا بهش من بود...
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال پنج شنبه 90/6/10 در ساعت 6:54 عصر

آنجا بهشت من بود.

 و من....

 از بهشت رانده شدم. همچون پدرم" آدم"

میوه ی ممنوعه ام همان غفلت تلخی بود که بلعیدمش.

واکنون ....

در زمین غریبم.

فعلا فقط همین.




.:: نظرات () ::.
اینجا بهشت من است....
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال شنبه 90/5/29 در ساعت 11:28 عصر

اینجا بهشت من است.......

فعلا فقط همین.




.:: نظرات () ::.
لیلا
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال چهارشنبه 90/5/12 در ساعت 1:24 عصر

بعد شاهعبد العظیم، حدودا حومه ی ورامین، پشت یه کشتارگاه گاو و گوسفند زندگی می کنه. با دو تا دختر. ثریا و لیلا.

 لیلا دوست و همسن و سال منه.مثل من درس می خونه مثل من امتحان میده مثل من زندگی می کنه ولی نه مثل من زندگی نمی کنه.

لیلا پشت یه کشتارگاه زندگی می کنه و هر شب چندین کارگر توی این کشتارگاه می خوابن.لیلا یه برادر معلول داره. احمد. باید دائم شستشو بشه. خونشون حموم نداره. مادر لیلا مدام باید سر اجاق آب داغ کنه و احمد رو حمام کنه.

لیلا مثل من زندگی نمی کنه.

تنها تفریحش شاید بعد از روزها نگهداری از احمد و پدر معتادش و شبها با دلهره خوابیدن توی اون بیابون اومدن به خونه ی ما باشه و شاید کلکل کردن با من بیچاره که تا چند روز پیش نمی دونستم دوستم . این دختر قشنگ و مهربون و ساکت خیلی هم مثل من زندگی نمی کنه.

دو روز پیش داشتم به مامان لیلا تو سبزی پاک کردن کمک می کردم. نمی دونم چی شد که بحث به اونجا کشید. نمی دونم چی شد که از زندگیشون پرسیدم. از ثریا ی نو عروس و از دوستم لیلا.

مثل بهت زده ها نگاهش می کردم و اون همچنان لبخند به لب برایم می گفت .............................که آنها مثل ما زندگی نمی کنند.

من و لیلا دوستیم . درس می خونیم و زندگی می کنیم ولی نه مثل هم.

آرزوهایی شاید مشابه داریم. احساساتی کمابیش شبیه هم. دلهره ها و ترس هایی نزدیک به هم ولی مثل هم زندگی نمی کنیم.

دوستم لیلا....


پ.ن: ما رو از دعا فراموش نکنید. بسی محتاج دعای خالصانه تون هستم.

پ.ن: احتمالا تو مشهد اینترنت پیدا نمی کنم که بیام. بعد عید فطر در خدمتیم.

پ.ن: میان ربنای سبز دستانت دعایم کن.

پ.ن:حلال کنید.

 




.:: نظرات () ::.
شرم آوره
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال سه شنبه 90/5/11 در ساعت 12:15 عصر

باورم نمی شد هنوز هم تو این دوره زمونه ای که فکرو عقیده ی آدما بهشون ارزش میده تو این قرن مثلا بیست و یکم تو این بحبوحه ی دعواهای آدما سر نظریات کارشناسی و اینجا که همه دم از تمدن می زنن خیلی ها هنوز همبه دنبال جلوه گری از راه نشون دادن جواهرات چند میلیونی و انگشترهای گنده منده باشن . واقعا شرم آوره.

پ.ن: واقعا قلبم به درد میاد وقتی این کوته فکری ها و این حرکات احمقانه رو می بینم. اونم نه از نسل بی سواد مادر بزرگامون. بلکه از نسل مثلا فوق و دکترا داشته ای که ................واقعا شرم آوره.




.:: نظرات () ::.
داره میاد
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال دوشنبه 90/5/10 در ساعت 4:30 عصر

می گن سه چهارم بدن انسان از آب تشکیل شده. با این حساب تنها یک چهارم از بدنم باقی مونده.

دیشب هم طبق معمول هر شب تابستون مغزم تحمل اینهمه هیجان ناشی از خوندن یه کتاب اجتماعی سیاسی رو نداشت همون صفحه ی اول ترجیح داد آف شه.و پیش از اینکه ساعتمو واسه سحری خوردن کوک کنم خوابم برد.

به شیر دستشویی چنان نگاه می کنم که گویا تمام لحظات خوش زندگیم در همین دو قطره آب شیر دستشویی خلاصه می شه. خلاصه اینکه تشنگی امانمو بریده و چنان که می بینین دارم هذیون می بافم.

با این همه داره میاد.

گرچه دیشب رخ ماهشو نشون نداد

گرچه امروز بازم یوم الشک شد

گرچه مراسم افطاری و روضه ی اول ماه ما نیمه ملقی شد

ولی داره میاد.

ماه رمضونمون مبارک.

التماس دعا

پ.ن: 5 شنبه انشاالله راهی مشهدیم.دعا کنین لااقل امسال وقتی برمی گردم آدم شده باشم.

پ.ن: راستی من بگم که خیلی از چیزایی که تو پستام می نویسم راست نیست. امیدوارم خودتون بفمید دیگه.




.:: نظرات () ::.
باید خندید به هر چیزی
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال چهارشنبه 90/5/5 در ساعت 6:59 عصر

دیدی تا حالا در یک لحظه تمام شادی های عالم به دلت میشینه؟ امروز ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه من همین حسو داشتم. در خونه باز شد.

من دقیقا پشت زینب و زهرا ایستاده بودم .هدی با خوشرویی خوشامد گفت و بعد صدایی مصل ترقه توی گوشم پیچید. صدای جیغ حسنا بود. بهتزده بودم انگار. نمی دونم چرا.

با محبتی وصف ناپذیر تک تک دوستامو بغل می کردم. انگارنه انگار پریروز با هم بودیم. احساس می کردم دلم برای همشون یه ذره شده. مخصوصا هدی.( پندی)

دیدن هدی همیشه برام یه هیجان بزرگه. خیلی بزرگ . حتی اگه هفته ای سه ساعت تلفنی حرف بزنیم و ماهی یه بار همدیگه رو ببینیم.

احساس می کردم هر آن ممکنه سکته ی قلبی بکنم. تحمل این همه خوشی رو یه جا نداشتم. انگار هممون الکی خوش بودیم. الکی می خندیدیم.از یه اسم فامیل ساده چنان به وجد اومده بودیم که انگار داریم چه غلطی می کنیم؟!؟!؟!؟!؟!

غذاشون ادویه پلو بود با هزارتا چیز دیگه. همون اول کاری رفتم پشت میز اردر نشستم و یه دیس برنج گذاشتم جلو خودم. صبحونه نخورده بودم آخه و اونجا بود که سیل هشدار های زینب مبنی بر رزیمم بر سرم فرود اومد. بلند شدم یه ظرف برداشتمو مثل این بچه داهاتی ها شروع کردم به سوا کردن مرغ ها .زهرا می خواست فحشم بده.

باکلاس ترینمون احمد بود. با اون تیپ بزرگ خاندانی و بلوز سفید یقه دارو پای روپا انداخته. جون می داد پرتره بگیرم ازش. و من که عشق آدمای با کلاسم محو جمال و کمالش بودم مخصوصا محو اون گوشواره ها آویزونی رنگا رنگش.

سر ناهار لحظه ای خندم بند نیومد. دیوانه شده بودم از دست______. از قضا مشکل مزاجی داشت و هی آبدوغ خیار می خورد .منم حسسسسسسسسسسسسسااااااس. تمام مدت با هدی خندیدیم. اون چرت و پرت می گفت و من سوتی می دادم. اون گند می زد و من سرخ و سفید می شدم. اصلا حال خودم نبودم تا اونجا که بعد یه ساعت فهمیدم تمام مدت پام رو پای حسین بیچاره بوده و صداش در نیومده.

تنها فعالیت مثبتم قاشق شستن بود که باز سر اونم اونقدر سوتی دادم که مامان هدی ترجیح داد ادامه ندم.

سرتونو درد نیارم نمی خواستم بگم ماوقع مهمونی امروز چی بود .

فقط می خواستم بگم گاهی تمام شادی های عالم با یه اتفاق معمولی به دل ادم میشینه. اتفاقات امروز معمولی نبود خاص و باحال بود و من از گفتنشون معذورم هم چون خوابم میاد هم سانسوری اند و هم لازم نیست گفته بشه. چیزی که مهمه اینه که

                                                     باید شاد بود به هر بهونه ای و باید خندید به هر چیزی

اینه که مهمترین چیز فعلا همین شادیامونه.

بخندید. بای

پ.ن: سوئ تفاهم نشه احمد و حسین دخترن. ما غلط بکنیم با پسرا بریم مهمونی.

پ.ن: یه چیزی می خواستم بگم. گفتم اگه یه آقایی بیاد بخونه زشته. در مورد موهامه و اینکه........................گرفتی دیگه؟!؟!؟!؟!

پ.ن: یه نی نی بامزه هایی پیدا کردم نیگا کنین:

 

WwW.SirK.tk/  بزگترین سایت تفریح / بچه جالب

 




.:: نظرات () ::.
یاس
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال یکشنبه 90/5/2 در ساعت 4:44 عصر

غروبای جمعه یه حس غم انگیزی داره که هر چی میخوای احساسش نکنی بیشتر احساس میشه.

سرمو بین گلهای بالش جا داده بودم و با چشمای باز سیاهی رو نگاه می کردم.خالی از هیچ ایده ای فقط فکر می کردم. حتی برای فکر کردن هم ایده ی جدیدی نداشتم.

 

 

بوی یاس تنها چیزیه که به جرات می تونم بگم منو مست می کنه. حتی شامپاین اصل فرانسه هم این حس رو به من نمیده . بوی یاس انگار احساسات همیشه خفته در وجودمو بیدار مکنه. تمام اشعاری رو هم که تا به حال گفتم به خاطر همین سرمستیم از بوی یاسه.

هر وقت عطر یاسو می شنوم. هر وقت بوی یاس میاد ذهنم میشه میدان جدال منطق و احساسم میشه صحنه ی خودنمایی قلبم میشه شمشیر عقلم و من همیشه قربانی این دعوا.

یاس تقدس خاصی داره برام.احساس میکنم خدا عشق همه ی طبیعتو یه جا تو  این گل جمع کرده.

دعو که تموم میشه،

منمو مشتی پر از یاس های سفید رازقی و قلبی مملو از.... نمی دونم فاتح این جنگ که بود!!!!! احساس یا منطق؟ من یا تو؟

پ.ن: دیروز برا اولین بار یه دسته گل یاس کندم.

پ.ن: بالا و پایین بی ربط نیستا ارتباط معنایی داره خنگ بازی در نیارین!!!

پ.ن:من هر چند وقت یه بار میام و یه پست طراحی می کنم ولی اونقدر خطاشو جابه جا می کنمو تغییرش میدم که گند می زنم بهشو دیلیتو پاک.

پ.ن: می خوام یه وب بزنم مال خودم. اینجا تنها چیزی که نیستم خودمم. می خوام یه وب بزنم با اسم واقعی خودم و تمام اونچه که هستم. آدرسشم به شما بدجنسا نمی دم. اونوقت از بی بازدیدکنندگی می پوسه.

پ.ن: آهان می خواستم بپرسم به نظرتون من یه آدم احساسی ام یا منطقی؟




.:: نظرات () ::.
یه نی نی با مزه پیدا کردم.
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال چهارشنبه 90/4/29 در ساعت 7:57 عصر




.:: نظرات () ::.
........................

عناوین مطالب وبلاگ نقطه سر خط

.:: Design By : wWw.Theme-Designer.Com ::.


Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.