کیمیاگر کتاب یکی از همسفرانش در کاروان را برداشت و ورق زد. به حکایتی درباره ی نرگس رسید. کیمیاگر با افسانه ی نرگس آشنا بود: نرگس هر روز بر روی آبگیری خم می شد تا زیبایی خود را در آن تماشا کند. روزی به قدری شیفته ی زیبایی خود شده بود که در آب افتاد و غرق شد. به جای او گلی رویید که نرگس نامیده شد.
اما نویسنده ی کتاب، این حکایت را به شکل دیگری پایان داده بود:
وقتی نرگس مرد، پریان جنگل به سراغ آبگیر رفتند و دریافتند که آب شیرین و گوارای آن از اشک شور شده. پریان از آبگیر پرسیدند:
- چرا گریه می کنی؟
پاسخ داد:
-برای نرگس.
گفتند:
-آه، هیچ جای شگفتی نیست که تو در عزای نرگس گریه کنی ، زیرا هرچند ما در جنگل همیشه سایه به سایه اش راه می رفتیم، تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک به زیبایی او چشم بدوزی.
آبگیر پرسید:
-مگر نرگس زیبا بود؟
پریان با تعجب پرسیدند:
-چه کسی بهتر از تو این را می داند؟ وانگهی ،نرگس هر روز زیبایی خود را در آب های تو تماشا می کرد.
آبگیر لحظه ای غرق در سکوت شد. عاقبت گفت:
-هرگز به زیبایی نرگس پی نبرده بودم. به این خاطر برای نرگس گریه می کنم که هرگاه او بر روی من خم می شد، من زیبایی خود را در اعماق چشمانش تماشا می کردم.
کیمیاگر اندیشید: چه حکایت زیبایی!
______________________________________________________________________
دوستان عزیزم این داستان مربوط به قسمت سرآغاز کتاب کیمیاگر نوشته ی پائولو کوئیلو است که aster برای تولدم بهم هدیه داد و من این قسمت رو خیلی خیلی دوست دارم. امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه.