امروز یکی از همون روزای کذایی بود که من بی نهایت حال بدی داشتم. داشتم می مردم از حرف و از سکوتی که بی جهت تمام وجودم رو می مکید. پر بودم از حرف هایی که بازگوییشون برای خودم هم ناخوشایند بود. امروز حال بدی داشتم اگر می خندیدم دروغ بود اگر خوش بودم دروغ بود وتنها گریه ای حقیقت داشت که هرگز از چشمانم جاری نشد. تنها حس بدی وجود داشت که بعد از اون اتفاق پیدا کردم.
کاش زری بود اگر او بود همه چیز رو بهش می گفتم.
تمام بدنم درد می کرد. احساس می کردم کمرم داره نصف می شه و همچنان دور حیاط دور میزدم به حسنا که مدام توی گوشم حرف می زد می گفتم که حالم خیلی بده و باید از کنار کسی رد می شدیم که بی نهایت ازش متنفر شده بودم. یعنی بعد از خوابی که در موردش دیدم ازش متنفر شدم. تا به حال خوابم اینقدر زود تعبیر نشده بود.
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که حال خرابم رو فراموش نکنم. هدی هم امروز والیبال بازی کردنش گرفته بود. شاید اگه اون میومد و میرفتیم مثل هر دفعه حرف میزدیم و حرف و حرف.... اینطوری به سکوت این خورنده ی وجودم بیش از این فرصت جولون دادن نمی دادم.
دعا کرده بودم امروز نبینمش ولی اونقدر دیدمش که .....
تنها چیز خوشایند بازگشت زهرا و تشکیل جمعمون توی چمن بود. والبته اینکه بعد از 6 روز بالاخره ساعت 3 برمی گردم خونه....
امشب اولا دارن میرن مشهد . دلم هوای مشهدو کرده. کاش ما رو جای اونا می بردن....