نمی دونم چرا دیگه نمی تونم راحت شعر بگم. نمی دونم چرا وقتی زیر بارونم یادم میره با صدای بلند فریاد بکشم...."خدا"........نمی دونم چرا دیگه حوصله ی بو کردن گل های مریم روی اوپن رو ندارم. نمی دونم چرا وقتی از در حیاط وارد میشم حواسم به درختا نیست که روی برگاشون دست بکشم و توی دلم بزای پاییز شعر بگم. نمی دونم چرا شب ها وقتی نگاهم به ماه میوفته حس پرواز ندارم. نمی دونم چرا دیگه برای دیدن برج میلاد کنار پنجره لم نمی دم. نمی دونم چرا صبحا اصلا به فکر صدای کلاغا نیستم . نمی دونم چرا دیگه با صدای بلند آواز نمی خونم. نمی دونم چرا.......
این منم. مرتا که زیبایی های دنیا را از یاد برده است.....