همه چی آرومه. من در کمال آرامش جلوی مانیتور نشستم و اینا رو تایپ می کنم.مامانم همچنان داره با اون اسلاید های کذایی ور می ره. بابام خوابیده البته با کوله باری از اندوه آخه روز پدر کسی نیست که ببوسدش و از ته دل بهش تبریک بگه. کسی نیست که سه جفت جوراب( از همونا که دم حرم امام رضا می فروشن سه تا هزار) رو با کلی منت و سنت بهش هدیه کنه. و کسی نیست که باز قر بزنه "چرا روز عید چپیدیم تو خونه و هیچ کس نمیاد اینجا وحوصلم سر رفته و...." بابام هیچ کدوم از اینا رو به رو نمیاره حتی سعی می کنه وانمود کنه اصلا براش مهم نیست ولی من می دونم....
همه چی آرومه . من چقدر خوشحالم چون بعد از 24 روز بالاخره این امتحانای کوفتی تموم شدن و می تونم با خیال راحت در فضای تعطیلات تنفس کنم. می تونم زندگی کنم. می تونم کتاب بخونم. می تونم از صبح تا شب شعر بخونم و شاید آخرشم یک شعر خودم بگم.
همه چی آرومه هیچ چیز غیر معمولی توی خونمون نیست . و همین غیرعادی ترین اتفاقه.
بله همه چی آرومه و ماخوشحالیم و تا چند ساعت دیگه باید از خونه به سمت فرودگاه امام خمینی حرکت کنیم. و البته همه چی آرومه و ما نه ساکی بستیم نه لباسی جمع کردیم و نه خونه رو مرتب کردیم. اصولا ما از اون دسته آدما نیستیم که یه هفته قبل سفر فکر همه چیزو می کنن و ساکشونو می بندن. ما از اون دسته آدما هستیم که.....................بهشون میگن دقیقه 90.
ساعت 5 صبح باید راه بیفتیم و ما احتمالا تازه ساعت 4:55 دقیقه تصمیم می گیریم بریم دوش بگیریم و ساکو از انباری بیاریم. به خاطر اینکه دعوا نشه سر حموم رفتن، مامانم یک تنه همه رو تار و مار می کنه و می فرسته دنبال نخود سیاه . یه دفعه می بینی خودش با آرامش دوش گرفته و حالا ساعت 4:57 دقیه است. ساکو باید از انباری بیارم بیرون. وقتی میرم سراغ ساک ها می بینم باز مامانم آدرس ساکی رو داده که سه سال پیش پاره پاره شد . یه ساک دیگه میارم. ساعت 4:59 دقیقه لباسارو جمع می کنیم و باز هم مطمئنم که طبق اونچه در مسافرت های قبلی رخ داد 90 درصد لباس هایی که تو ساک می ذارم توسط مامانم و دور از نظرم به بیرون پرت می شن و من دوباره دچار همون فلاکت همیشگی مسافرت ها میشم.
همه چی آرومه. قراره ساعت 7 پرواز کنیم به سمت دبی.و من از این بابت خیلی خیلی خوشحالم. دیگه اون ذوق زدگی آدم های عقده ای خااااااارج ندیده رو ندارم. آخه چهار پنج ماه پیش اونجا بودم. و این حسم به طور کامل فروکش کرد. اون دفعه هم مثل ایندفعه کوتاه .فقط سه روز.توی همین سه روز اکثر مراکز خرید و سیتی سنتر های به چه مفصلیو چندین طبقه رو دیدم و به اندازه ی نیاز 5 سالم خرید کردم. تقریبا داشتم رو هر چی دبی مالو امارات مال بود بالا میاوردم. ادامه ی رسالت منو خواهرم تو سفر بعد از من به دبی انجام داد و مرکز خریدی نشد که ما دو تا خواهر نرفته باشیم. تقریبا جای دیدنی جز دو سه تا نرفتیم.
دبی شهر مصنوعاته . از هر چی تو دنیاس می زنن. تو اون محیط داغ یه محوطه ی اسکی زدن به چه باحالی و با چه خرجی!!!!البته ما نتونستیم بریم چون باید چادرمونو ور می داشتیم. لباساش پوشیده بود ولی خب با چادر نمی شد رفت. یا یه جا درست کردن مثل ونیز. یه هتله. خیلی باحاله البته شب اونجا اقامت داشتنش باحال تره. ولی خب.....خداتومن ( به قول هدی) پولشه.ایندفعه قرار گذاشتیم فقط بریم بگردیم. سوار اون مترو های تخم مرغی شکل بشیم ا بریم اون کافی شاپی که می گن تو یخه................................................واااااااااای خدا چه ذوقی دارم.
در هر صورت هنوز هم همه چی آرومه و من چقدر خوشحالم و از خدا می خوام که حسابی خوش بگذره.
همه چی آرومه و من خوشحالم و پیشاپیش عید همتون و باباهاتون مبارک باشه.
پ.ن: به علت کثرت درخواست های شما عزیزان دوباره این پستو گذاشتم.