بعد شاهعبد العظیم، حدودا حومه ی ورامین، پشت یه کشتارگاه گاو و گوسفند زندگی می کنه. با دو تا دختر. ثریا و لیلا.
لیلا دوست و همسن و سال منه.مثل من درس می خونه مثل من امتحان میده مثل من زندگی می کنه ولی نه مثل من زندگی نمی کنه.
لیلا پشت یه کشتارگاه زندگی می کنه و هر شب چندین کارگر توی این کشتارگاه می خوابن.لیلا یه برادر معلول داره. احمد. باید دائم شستشو بشه. خونشون حموم نداره. مادر لیلا مدام باید سر اجاق آب داغ کنه و احمد رو حمام کنه.
لیلا مثل من زندگی نمی کنه.
تنها تفریحش شاید بعد از روزها نگهداری از احمد و پدر معتادش و شبها با دلهره خوابیدن توی اون بیابون اومدن به خونه ی ما باشه و شاید کلکل کردن با من بیچاره که تا چند روز پیش نمی دونستم دوستم . این دختر قشنگ و مهربون و ساکت خیلی هم مثل من زندگی نمی کنه.
دو روز پیش داشتم به مامان لیلا تو سبزی پاک کردن کمک می کردم. نمی دونم چی شد که بحث به اونجا کشید. نمی دونم چی شد که از زندگیشون پرسیدم. از ثریا ی نو عروس و از دوستم لیلا.
مثل بهت زده ها نگاهش می کردم و اون همچنان لبخند به لب برایم می گفت .............................که آنها مثل ما زندگی نمی کنند.
من و لیلا دوستیم . درس می خونیم و زندگی می کنیم ولی نه مثل هم.
آرزوهایی شاید مشابه داریم. احساساتی کمابیش شبیه هم. دلهره ها و ترس هایی نزدیک به هم ولی مثل هم زندگی نمی کنیم.
دوستم لیلا....
پ.ن: ما رو از دعا فراموش نکنید. بسی محتاج دعای خالصانه تون هستم.
پ.ن: احتمالا تو مشهد اینترنت پیدا نمی کنم که بیام. بعد عید فطر در خدمتیم.
پ.ن: میان ربنای سبز دستانت دعایم کن.
پ.ن:حلال کنید.